آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

شیطون شیرین زبون

عزیزدلم تا یک ساله شدنت کمتر از یک ماه مونده اگه بگم باورم نمیشه باور میکنی؟ هم زود بزرگ شدی هم دیر...خدایا چی میگم؟؟؟ اومدم بنویسم از شیرین کاریات و بلبل زبونیات *کلاغه میگه؟ اوینا:قارقار *شعر تب تب خمیر شیشه پر پنیرو واست میخونم و تو تندتند دستاتو میکوبی پشت عروسکت و سریع دستتو میاری بالا *میگم حسین حسین کن تندتند سینه میزنی فدات بشم امام حسین نگهدارت *اولین کلمه ای که بعد ماما و بابا یاد گرفتی این بود:جاوو یعنی جارو!حالا میخاد جارو برقی باشه یا شارژی یا متعلقاتش!همه رو میشناسی و پشت هم میگی جاوو جاوو *به غذات دست میزنی میگی داخخخخخخخخ *عاشق گیلاس های توی حیاطی و روزی 10تا میکنی و میخوری!به گیلاس میگی اون اون *توپ بازی ...
6 خرداد 1391

سال 1391

چه شیرینه به به که تو بشینی پای سفره هفت سین و شیطنت کنی سیب و گاز بزنی با اون دندونای کوشولوت سبزه و برگاشو بکنی با تعجب به سیر خیره بشی قربونت بشم با ابنکه سال تحویل هشت و 44 دقیقه صبح بود و تو معمولا این موقع تو خواب نازی ،از نیم ساعت قبلش بیدار شدی شاید میدونستی که سال داره نو میشه و بوی بهارو حس کردی میدونستی مامان داره روزشماری میکنه واسه تولدت   انشالا برای همه سال خوبی باشه مخصوصا منو تو و بابایی دوست دارم تا ابد تا همیشه اینم عکست موقع خوردن سیر سفره!!!! ...
22 ارديبهشت 1391

آزمایش خون

به معنای واقعی کلمه مـــــــــــــردم و زنده شدم وقتی گفتن آزمایش خون باید بگیرن ازت 3روز بدون هیچ علامتی تب داشتی داغ داغ بودی طوریکه وقتی تو بغلم میخوابیدی گرمم میشد وقتی بردمت پیش دکتر گفت یه آزمایش خون بدید بد نیست قبول کردنش واسمون سخت بود مخصوصا بابایی آخه مگه رگای کوچولوت چقدر خون داشت؟؟اصلا رگات طاقت اون سرنگ و داشت؟؟؟ صبح رفتیم بیمارستان مهر جایی که بدنیا اومدی!با پایین رفتن از پله ها خاطره بدنیا اومدنت برام زنده شد ولی شدت استرس و مزه گس دهنم نذاشت از یادآوری اون لحظات زیبا لذت ببرم خودم گرفتمت و 2تا پرستار ازت خون گرفتن آخ که چقدر سخت بود کاش میمردم و خونای سرختو تو سرنگ نمیدیدم! وقتی دستت و پانسمان کردن با دیدن ...
22 ارديبهشت 1391

ماما

الهی قربون اون صدای ظریف و دخترونه ات بشم من   گفتی........بالاخره گفتی اون کلمه ای که از اول بارداری منتظرش بودم چرا این همه منتظرم گذاشتی؟؟؟ولی ارزشش و داشت دیشب اون تن داغ از تبت رو رها کردی تو اغوشم و با ناله گفتی: ماماماماماماماما قربون اون قد و بالات برم داشتم پر درمیاوردم از خوشحالی! اره من مادرم     خدایاااااااااا شکرت به خاطر همه چیز     پی نوشت:میگفتم بهت گاوه میگه؟؟تا به هوای گاوه بگی ماما!!!اما نگفتی و من ناکام موندم  ...
17 ارديبهشت 1391

شیــــــــــــر

خدایا چی میشنوم؟؟؟ دورهم نشستیم میگن:سال دیگه همین موقع باید آوینارو از شیر بگیری وگرنه تو گرما اذیت میشه یعنی فقط یک سال مونده؟365روز خیلی کمه خیلی زود میگذره چطوری فراموش کنم این لحظات زیبارو؟که فقط منم و تو چطوری این ارامشی که موقع شیرخوردن داری و ازت بگیرم؟؟ چطوری بگذرم از لبخندی که موقع شیرخورن و مک زدن میزنی وقتی زبون کوچولوتم همراه اون خنده دیده میشه؟؟ اگه تو شیر نخوری به چه بهانه ای از بغل اطرافیان بگیرمت تا پیش خودم باشی؟؟ اگه شیر نخوری پس من به چه دردی میخورم؟؟؟ اگه تو شیر نخوری احساس میکنم بزرگ شدی....نمیخوام بزرگ شی تا همیشه پیشم باشی   خیلی سخته شیر نخوردنت خدایــــــــــــــــــــــــــــــا ...
30 فروردين 1391

اوینا شبه تمبر میشود

گل من     عزیزم جونم برات بگه دوست بابایی(عمو رامین) عکستو فرستاده بودن اداره پست تا کنار تمبرها چاپ بشه خیلی هیجان دلشتم ببینم چه جوری میشه عکست تا اینکه 15 فروردین یه بسته پستی برات رسید که خیلی منو ذوق زده کرد.....فدات بشم من همینجا 3تایی یه تشکر ویژه میکنیم از عمو رامین هم بخاطر زحمتایی که واسه تمبرا کشیدن هم فرستادن اولین بسته پستی اوینا   ...
21 فروردين 1391

دخترک شیطون ما

*عسل مامان یک هفته مونده به 9 ماهگیت شروع کردی به 4 دست و پا رفتن کلی شیطون شدی و دوست داری بایستی و همه چی رو کشف کنی قربونت بشم *همیشه منتظر 3تا لحظه بودم:دندون 2تایی و موشی داشته باشی،4دست و پا بری،بگی مامان به 2تاش رسیدم ولی چرا نمیگی مامان؟؟؟؟؟ بابایی رو خیلی خوب میشناسی و پشت سرهم میگی بابا *اگه غذایی رو دوست داشته باشی با اولین لقمه میگی به به و غذا به من میدی تا بزور نذاری دهنم بی خیال نمیشی فدای مهربونیت *ببعی میگه؟ اوینا:ب ب        جوجه میگه؟ اوینا:جی جی         ماهی میگه؟ اوینا:تند تند لباشو باز و بسته میکنه  *به جیز میگی جیسس  *خوابت میگیره سرتو میذاری زمین تو ...
9 فروردين 1391

9+9

دخترم عزیزم شیرینم! 9 برام عدد مقدسی شد وقتی فهمیدم تو دلم جا خوش کردی که باید 9ماه منتظر بشم تا یه فرشته از پیش خدا بیاد بغلم! اولین دیدارمون تو مطب دکتر با یه دستگاه سونوگرافی بود.تو اندازه یه لوبیا بودی...سحرآمیز برای من! فقط 4هفته از پا گذاشتنت تو وجودم میگذشت که دیدمت که عاشقت شدم که با تمام وجود مراقبت شدم! هفته 18 بودم که با هم بیهوش شدیم و من سرکلاژ شدم! هفته 22 بود که تکون خوردنای قشنگت شروع شد...سکسکه هات بهترین ریتم دنیا بود واسم باهم خوابیدیم بیدار شدیم غذا خوردیم نفس کشیدیم زندگی کردیم! تا 37 هفته و 6روز باهم بودیم.نهایت شادی استرس و اتفاقات غیرمنتظره رو بهم هدیه دادی کوچولو خانوم     الان 9 ماه ا...
28 اسفند 1390