آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

عطر گل محمدی

آوینای من: مادر قربون اون طنین دلنشین صدات بشه که با جمله های دست و پا شکسته منظورتو به ما میفهمونی عسلک این روزا ما تو خونمون یه فرشته سخن گو داریم که با کلمات غلط غولوتش قند تو دلمون آب میکنه با حرفای شیرینش دلامونو میلرزونه مثل وقتی که یه گل محمدی و صبح زود بچینی و بوش کنی!دلت غنج میره اینجا مینویسم تا فردا و فرداها یادم نره فرشته ام چیا میگفته مینویسم تا وقتی دلم تنگ شد بخونم و بیاد بیارم که چه روزایی رو پشت سر گذاشتی،گذاشتیم مَ ، مَس ،مستونه :سیر تکامل اسم من تا 20 ماه و 10روزگی صَپه :صفحه چیزا دیگَ :دیگه تیکَ :تیکه عادی :) اینو از کارتون باب اسفنجی یاد گرفتی زیبا مَح ، محبوبی :محبوبه مِناس: عمه مهرناز کاکا...
14 اسفند 1391

دوووس

مثل همیشه ساعت 3 بعدازظهر شده و میپرسم ازت که آوینا وقته؟؟؟؟جواب میدی هاب!! رختخوابتو میارم با 2تا بالش یکی واسه تو یکی هم واسه خودم شروع میکنی به شیرخوردن منم چشمامو میبندم تا باهم بخوابیم آخ که چه کیفی میده سنگینی نگاهت و احساس میکنم همینطور کشیده شدن میمی بخاطر اینکه میخای چشمای منو ببینی پلکامو اروم باز میکنم میبینم داری بهم نگاه میکنی میگم دختر خوشکلم بخواب و دوباره چشامو میبندم ولی دست بردار نیستی و همچنان نگاههای خیره عاقبت تصمیم میگیرم دیگه نگاهت نکنم تا بخوابی وقتی میبینی چشمام بسته اس صدام میکنی:مامانا...مامان....مامان میگم جان عزیزم؟بخواب دیگه مامان میگی دوووس من هاج و واج می مونم منظورت همونیه که فکر میک...
29 دی 1391

یک سال و 6 ماه

حالا ما تو خونمون یه خانوم کوچولو داریم که دیگه نمیگیم 18 ماهشه میگیم یک سال و نیمشه از اینکه اینقدر بزرگ شدی که سنت رو با سال و ماه باید بگم خیلی خوشحالم خوشجالم که تو این 18 ماه حتی یک لحظه هم ازت غافل نبودم خیلی از کارایی که قبل از اومدن تو گل دختر انجام میدادم یک هو گذاشتم کنار! درس... ورزش...کلاس کامپیوتر....مهمونیای دیروقت.....حتی خریدای حسابی رو! حتی دلم واسه یه حموم حسابی تنگ میشد!و باید منتظر بابایی می موندم تا یه دوش 10 دقیقه ای بگیرم ولی حالا میگم خداروشکر که دخترم لحظه لحظه پیشم بود و بزرگ شدنشو با تمام وجودم لمس کردم پیش هیچ کس بیشتر از نیم ساعت نذاشتمت تو این مدت...وقتی ازت جدا میشدم انگار یه تیکه از وجودم نبود دو...
9 دی 1391

و...17 ماهه شیرین منو بابا

اوینا عمر مامان......جون مامان...نفس مامان 17 ماهه تو آغوشم دارم یه عشق کوچولو پرورش میدم..عشقی که روز به روز بزرگتر و عمیقتر میشه بی نهایت بهم وابسته ایم:منو بابا،منو تو،تو و بابا عاشقتیم شیرین ترین کودک دنیا برای ما تو زیباترین و باهوشترین بچه ای هستی که تا حالادیدیم و شیرین زبون ترین وقتی بجای حاج آقا میگی حاق آجا 17 ماهگیت مبارک گل گلدون خونه ما اینم دخمل بهاری در برگ ریز ابان ماه و ماهگرد 17 ام ...
29 آبان 1391

عسک

ببخشید دخترم مامانت تو عکس گذاشتن زیادی تنبله هرچند بعد یه مدت عکسای وبلاگ دیگه دیده نمیشه و حسابی حالگیریه محو تماشای پینگو شدی گل گلی از خواب بیدار شدی و میخای بری دردر...زیاد هم راضی بنظر نمیای وقتی با اصرار لباس مامان و پوشیدی اوینا و کوله پشتی ...
21 آبان 1391

روزهای سیاه

آه که چه سخته! چه تلخه بنویسم از روزهایی که سیاهترین لحظات عمر24 ساله ام بود دختر قشنگم چی برات بنویسم؟؟؟؟ تو شاهد بودی که چی به من و ما گذشت تو این یک ماه مریضی بابا جون وقتی دکترا گفتن دیگه کاری از دست ما برنمیاد ببریدشون خونه چی به روز ما اومد این 5 روز اخر که باباجون کسی رو نمیشناخت و وقتی تو بلند صداش میکردی بابا  بابا  با اون گلوی خشکش بهت میگفت هان نمیتونست بگه جان الهی بمیرم براش خیلی دوست داشت یادته؟؟؟همیشه این شعرو برات میخوند وقتی از خواب بیدار میشدی یا میرفتیم خونه شون: دختر طلا ماشالا....دختر بلا ماشالا....دختر بابا ماشالا...جیگر بابا ماشالا یادته صدات میزد آوی بابا؟؟؟؟ دیگه نیس تا برات شعر بخونه بغ...
8 آبان 1391

بگو بگو بازم بگو

این روزای ما پر شده از صدای ظریف ی دختر کوچولو که هر روز با یه کلمه جدید مارو غافلگیر میکنه مامان فدای اون صدای دخترونه ات بشه که برام حرف میزنی و چلچلی میکنی اونقدر حرف میزنی و صدا درمیاری که گاهی خنده ام میگیره میگم هیسسسسسس وراج کوچولوی من! من فدای تک تک تارهای صوتیت بشم که هرچی میگم پشت سرم تکرار میکنی و اسمتو خوب بلدی   کلمه هایی که واضح میگی ایناهاست پوپ : توپ جی جَ : ....! جوجه آیییینا : آوینا هم ما : هواپیما پو پو : پلو جیش ماه گل برگ عدس کنجِِِه : کنجد وقتی بابا حجت از ماشین پیاده میشه سرتو میبری بیرون و داد میزنی حُجَ و کلی میخندیدیم بهت پَر : به مامان پری میگی هههههههههههه پَت : پرت میک...
8 مهر 1391

صدا،دوربین؛حرکت

لوکیشن اول داخلی،منزل اوینا جلو تلویزیون مشغول بازیه...مامانش بلند میشه میره توو اشپزخونه تا به غذا سربزنه و کاراشو انجام بده بعد 30 ثانیه اوینا به دور و برش نگاه میکنه و با بغض:مااااماااان و دوباره مااامااانننننن مامان:جان مامان بیا من تو اشپزخونه ام و اوینا بدو بدو میره به سمت اشپزخونه و میچسبه به پای مامان اوینا: ماما  ماما بَ بَ بَ (بغل بغل) مامان: چشم دخترم بذار دستمو بشورم واوینا همچنان پای مامان و چسبیده   لوکیشن دوم داخلی،دستشویی مامان تو دستشوییه و اوینا همه جای خونه رو دنبالش میگرده تو اتاق سرک میکشه تو اشپزخونه رو میگرده هی میگه مامان مامان وقتی شروع میکنه به گریه کردن مامان از تو دستشویی صداش...
21 شهريور 1391

اولین دندون موش موشک

یکشنبه صبح طبق معمول بیدار شدیم و شروع کردیم به بازی کردن............وقتی یغلت کردم به زور دستمو کردی تو دهنت.............یهو دستم خورد به یه تیزی تو دهنت سریع رفتم دستمو شستم دیدم وایییییییییی خدا دندون در اوردی مامانی اینقدر خوشحال شدم زنگ زدم به بابا اونم زودی اومد و دید بعلهههههههه دخملش دندون در اورده   هنوز یه هفته مونده به ٦ ماهگیت که دندون دار شدی مامانی..........مامان فدای اون برنج تو دهنت بشهههههه   همینجا به مامان قول بده هرشب مسواک بزنی تا دندونات همیشه مثل مروارید باشه دختر خشکلم تو عشق مامانی   راستی میخواستم برات جشن دندونی بگیرم ولی حیف که ماه محرم و صفر تازه شروع شده   وقتی براش اش دندونی...
11 شهريور 1391