آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

آزمایش خون

به معنای واقعی کلمه مـــــــــــــردم و زنده شدم وقتی گفتن آزمایش خون باید بگیرن ازت 3روز بدون هیچ علامتی تب داشتی داغ داغ بودی طوریکه وقتی تو بغلم میخوابیدی گرمم میشد وقتی بردمت پیش دکتر گفت یه آزمایش خون بدید بد نیست قبول کردنش واسمون سخت بود مخصوصا بابایی آخه مگه رگای کوچولوت چقدر خون داشت؟؟اصلا رگات طاقت اون سرنگ و داشت؟؟؟ صبح رفتیم بیمارستان مهر جایی که بدنیا اومدی!با پایین رفتن از پله ها خاطره بدنیا اومدنت برام زنده شد ولی شدت استرس و مزه گس دهنم نذاشت از یادآوری اون لحظات زیبا لذت ببرم خودم گرفتمت و 2تا پرستار ازت خون گرفتن آخ که چقدر سخت بود کاش میمردم و خونای سرختو تو سرنگ نمیدیدم! وقتی دستت و پانسمان کردن با دیدن ...
22 ارديبهشت 1391

ماما

الهی قربون اون صدای ظریف و دخترونه ات بشم من   گفتی........بالاخره گفتی اون کلمه ای که از اول بارداری منتظرش بودم چرا این همه منتظرم گذاشتی؟؟؟ولی ارزشش و داشت دیشب اون تن داغ از تبت رو رها کردی تو اغوشم و با ناله گفتی: ماماماماماماماما قربون اون قد و بالات برم داشتم پر درمیاوردم از خوشحالی! اره من مادرم     خدایاااااااااا شکرت به خاطر همه چیز     پی نوشت:میگفتم بهت گاوه میگه؟؟تا به هوای گاوه بگی ماما!!!اما نگفتی و من ناکام موندم  ...
17 ارديبهشت 1391

شیــــــــــــر

خدایا چی میشنوم؟؟؟ دورهم نشستیم میگن:سال دیگه همین موقع باید آوینارو از شیر بگیری وگرنه تو گرما اذیت میشه یعنی فقط یک سال مونده؟365روز خیلی کمه خیلی زود میگذره چطوری فراموش کنم این لحظات زیبارو؟که فقط منم و تو چطوری این ارامشی که موقع شیرخوردن داری و ازت بگیرم؟؟ چطوری بگذرم از لبخندی که موقع شیرخورن و مک زدن میزنی وقتی زبون کوچولوتم همراه اون خنده دیده میشه؟؟ اگه تو شیر نخوری به چه بهانه ای از بغل اطرافیان بگیرمت تا پیش خودم باشی؟؟ اگه شیر نخوری پس من به چه دردی میخورم؟؟؟ اگه تو شیر نخوری احساس میکنم بزرگ شدی....نمیخوام بزرگ شی تا همیشه پیشم باشی   خیلی سخته شیر نخوردنت خدایــــــــــــــــــــــــــــــا ...
30 فروردين 1391

اوینا شبه تمبر میشود

گل من     عزیزم جونم برات بگه دوست بابایی(عمو رامین) عکستو فرستاده بودن اداره پست تا کنار تمبرها چاپ بشه خیلی هیجان دلشتم ببینم چه جوری میشه عکست تا اینکه 15 فروردین یه بسته پستی برات رسید که خیلی منو ذوق زده کرد.....فدات بشم من همینجا 3تایی یه تشکر ویژه میکنیم از عمو رامین هم بخاطر زحمتایی که واسه تمبرا کشیدن هم فرستادن اولین بسته پستی اوینا   ...
21 فروردين 1391

دخترک شیطون ما

*عسل مامان یک هفته مونده به 9 ماهگیت شروع کردی به 4 دست و پا رفتن کلی شیطون شدی و دوست داری بایستی و همه چی رو کشف کنی قربونت بشم *همیشه منتظر 3تا لحظه بودم:دندون 2تایی و موشی داشته باشی،4دست و پا بری،بگی مامان به 2تاش رسیدم ولی چرا نمیگی مامان؟؟؟؟؟ بابایی رو خیلی خوب میشناسی و پشت سرهم میگی بابا *اگه غذایی رو دوست داشته باشی با اولین لقمه میگی به به و غذا به من میدی تا بزور نذاری دهنم بی خیال نمیشی فدای مهربونیت *ببعی میگه؟ اوینا:ب ب        جوجه میگه؟ اوینا:جی جی         ماهی میگه؟ اوینا:تند تند لباشو باز و بسته میکنه  *به جیز میگی جیسس  *خوابت میگیره سرتو میذاری زمین تو ...
9 فروردين 1391

9+9

دخترم عزیزم شیرینم! 9 برام عدد مقدسی شد وقتی فهمیدم تو دلم جا خوش کردی که باید 9ماه منتظر بشم تا یه فرشته از پیش خدا بیاد بغلم! اولین دیدارمون تو مطب دکتر با یه دستگاه سونوگرافی بود.تو اندازه یه لوبیا بودی...سحرآمیز برای من! فقط 4هفته از پا گذاشتنت تو وجودم میگذشت که دیدمت که عاشقت شدم که با تمام وجود مراقبت شدم! هفته 18 بودم که با هم بیهوش شدیم و من سرکلاژ شدم! هفته 22 بود که تکون خوردنای قشنگت شروع شد...سکسکه هات بهترین ریتم دنیا بود واسم باهم خوابیدیم بیدار شدیم غذا خوردیم نفس کشیدیم زندگی کردیم! تا 37 هفته و 6روز باهم بودیم.نهایت شادی استرس و اتفاقات غیرمنتظره رو بهم هدیه دادی کوچولو خانوم     الان 9 ماه ا...
28 اسفند 1390

قد و وزن گل همیشه بهارم

دیروز رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن بزنی مامان فاطی هم بود اول قد و وزنت کرد بعدو رفتیم برای واکسن بابایی پاهاتو گرفت بمیرم برات که اینقدر مظلومی فقط چند ثانیه گریه کردی و اروم شدی بعدش وقتی اومدیم خونه هم خیلی دختر گلی بودی ماشالا اصلا هم تب نکردی   خدایا شکرت وزن 6ماهگی 8450 قدت هم 70 هزارماشالا................
20 اسفند 1390

آوینا و آتلیه

گل مامان ماهگرد ٨ ماهگیت رو رفتیم آتلیه روناک خیلی دختر خوبی بودی فقط وسط انداختن عکسات پی پی کردی شیطون فدات بشم کلی مسخره بازی درآوردیم تا بخندی!اینم نتیجه زحماتمون!   ببخشید زیاد شد اخه حیفم اومد نذارم قربونت بشم خشکل من همیشه زنده باشی فدات بشم ...
19 اسفند 1390

خاطره زایمان

همیشه دوست داشتم خاطره زایمانمو واست بنویسم مامانی روز قبل زایمانم جمعه بود شب با بابا رفتیم دنبال مامان فاطی و خاله محبوبه تا بیان خونه ما بخوابن اخه بیمارستان مهر دنیا اومدی عزیزم.....رفتیم سمت حرم تا خدمت اقا امام رضا سلام عرض کنیم و واسه سلامتی تو دعا کنیم..........از ساعت 12 شب نباید هیچی میخوردم و هوس شیرنارگیل کردم نمیشد بخورم الانم هروقت شیرنارگیل میخورم یاد اون شب میوفتم فقط خدا میدونست چقدر استرس داشتم اون شب تا صبح خوابم نبرد هم هیجان داشتم هم استرس... بیشتر از 10 بار ساک وسایلتو چک کردم.......قرار بود ساعت 8 بیمارستان باشیم ولی از 7 هی میگفتم بریم دیگه دیر شد....ههههههههه من و بابا و مامان پری و مامان فاطی و خاله محبوبه راه...
9 اسفند 1390