آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

روزهای سیاه

1391/8/8 16:22
نویسنده : مامان معصومه
797 بازدید
اشتراک گذاری

آه که چه سخته!

چه تلخه بنویسم از روزهایی که سیاهترین لحظات عمر24 ساله ام بود

دختر قشنگم چی برات بنویسم؟؟؟؟

تو شاهد بودی که چی به من و ما گذشت تو این یک ماه مریضی بابا جون

وقتی دکترا گفتن دیگه کاری از دست ما برنمیاد ببریدشون خونه چی به روز ما اومد

این 5 روز اخر که باباجون کسی رو نمیشناخت و وقتی تو بلند صداش میکردی بابا  بابا  با اون گلوی خشکش بهت میگفت هان نمیتونست بگه جان الهی بمیرم براش

خیلی دوست داشت یادته؟؟؟همیشه این شعرو برات میخوند وقتی از خواب بیدار میشدی یا میرفتیم خونه شون:

دختر طلا ماشالا....دختر بلا ماشالا....دختر بابا ماشالا...جیگر بابا ماشالا

یادته صدات میزد آوی بابا؟؟؟؟

دیگه نیس تا برات شعر بخونه بغلت کنه هی بمن بگه کولرو روشن کن گرمشه لباس بپوشونش سردشه به بچم غذا دادی؟؟؟؟خیلی دوست داشت خیلی

وقتی از مراسم تدفین اومدیم خونه تو عکس باباجون و دیدی روی پرچم سیاه و بلند داد زدی بابا باباجان

اشک همه رو دراوردی

هنوزم به عکس باباجون خیره میشی و منو نگاه میکنی و هی اشاره میکنی که باباجون کجاست

منم نمیدونم چی جوابتو بدم و فقط اشک میریزم

 

دخترم ببخش فقط خواستم بدونی که چی بهمون گذشت تو این روزای سیاه

کیبوردم خیس شده میرم دستمال بیارم

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)