یک سال و 6 ماه
حالا ما تو خونمون یه خانوم کوچولو داریم که دیگه نمیگیم 18 ماهشه میگیم یک سال و نیمشه
از اینکه اینقدر بزرگ شدی که سنت رو با سال و ماه باید بگم خیلی خوشحالم
خوشجالم که تو این 18 ماه حتی یک لحظه هم ازت غافل نبودم
خیلی از کارایی که قبل از اومدن تو گل دختر انجام میدادم یک هو گذاشتم کنار!
درس... ورزش...کلاس کامپیوتر....مهمونیای دیروقت.....حتی خریدای حسابی رو!
حتی دلم واسه یه حموم حسابی تنگ میشد!و باید منتظر بابایی می موندم تا یه دوش 10 دقیقه ای بگیرم
ولی حالا میگم خداروشکر که دخترم لحظه لحظه پیشم بود و بزرگ شدنشو با تمام وجودم لمس کردم
پیش هیچ کس بیشتر از نیم ساعت نذاشتمت تو این مدت...وقتی ازت جدا میشدم انگار یه تیکه از وجودم نبود دوست داشتم زودتر کارمو انجام بدم و دوباره تو بغلم بگیرمت
فهمیدم مادر بودن چقدر سخت و درعین حال شیرینه
حالا داری کم کم بزرگتر و خانومتر میشی
میشینی و کارتونای مورد علاقه تو میبینی : باب اسفنجی که عاشق شخصیت پاتریکش شدی،پینگو ،بره ناقلا
دفتر و مداد تو میاری و بقول خودت ماه میکشی
شدیدا به دو تا از عروسکات وابسته ای و اسم یکیشون آناست.حتی نمیذاری زمین تا لباس تنت کنم
به من میگی مامانا
به بابا میگی حُِِجُ یا باباشششش
خلاصه خیلی حرف میزنی و دلبری میکنی
حالا بگم از واکسنت که من خیلی میترسیدم ازش
ولی شکر خدا نه پات درد گرفت نه تب نکردی
خوشکل موفرفری شیرین زبون با تمام وجودم عاشقتم