دوووس
مثل همیشه ساعت 3 بعدازظهر شده و میپرسم ازت که آوینا وقته؟؟؟؟جواب میدی هاب!!
رختخوابتو میارم با 2تا بالش یکی واسه تو یکی هم واسه خودم
شروع میکنی به شیرخوردن
منم چشمامو میبندم تا باهم بخوابیم
آخ که چه کیفی میده
سنگینی نگاهت و احساس میکنم همینطور کشیده شدن میمی بخاطر اینکه میخای چشمای منو ببینی
پلکامو اروم باز میکنم میبینم داری بهم نگاه میکنی
میگم دختر خوشکلم بخواب و دوباره چشامو میبندم
ولی دست بردار نیستی و همچنان نگاههای خیره
عاقبت تصمیم میگیرم دیگه نگاهت نکنم تا بخوابی
وقتی میبینی چشمام بسته اس صدام میکنی:مامانا...مامان....مامان
میگم جان عزیزم؟بخواب دیگه مامان
میگی دوووس
من هاج و واج می مونم منظورت همونیه که فکر میکنم؟؟؟
میگم چی مامان؟؟؟
میگی مامان دوووس دووووس و انگشت اشاره کوچولوتو سمتم میگیری
قبلم وایستاد بخدا
یه لحظه زمان برام متوقف شد
این دختر منه که داره واسه اولین بار میگه دوستم داره با چشاش با زبونش با انگشتش تمام احساساتشو بهم فهموند
عشق و از نگاهش خوندم
خدایا من چقدر خوشبختم
ازت ممنون بخاطر این گل خوشبو که منو لایق مادریش دونستی
خداااااااااااااا
خداااااااااااااا