آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

خنده

همین دو دقیقه پیش که مثل یک فرشته اروم خوابیده بودی صدای خنده ات اومد بلند میخندیدی فک کردم بیدار شدی ولی نه واسه اولین بار بود که تو خواب بلند خندیدی....بگو ببینم شیرینم تو رویاهات چی میبینی؟؟؟؟خیلی دوست دارم بدونم البته قبلا تو خواب حرف میزدی میگفتی:بابابابابا   یا   ماماماما فکر کنم به بابایی رفتی اونم هر شب کلی واسمون حرف میزنه ...
2 مرداد 1391

عکسای تولد فرشته

عشق من: روز پنجشنبه 8تیر اولین جشن تولدت و با تم گل و پروانه و وان برگزار کردیم و همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد. به همه حسابی خوش گذشت تو هم خیلی دختر خوبی بود و همش داشتی یخ میخوردی آخه عاشق یخی اینم بگم که از 2ماه قبل کارای من واسه تولدت شروع شد...از طراحی و چاپ لیبل واسه ظرفای میوه و شام بگیر تا چسبوندنشون که کلی طول کشید و کارت دعوت که همه خیلی خوششون اومده بود خاله مریم و نسترن جون هم خیلی واست زحمت کشیدن و کارای دستی همش کار اوناست...دستشون درد نکنه  بابا حجت هم روز قبل مراسم رفت تهران و همزمان با مهمونا رسید و در نبودش خیلی بهم سخت گذشت ولی دلم میخواست هرچی در توانم بود برای تو خوشکل خانم انجام بدم امیدوارم راضی باش...
22 تير 1391

یک ساله ما

عشق من،دنیای من،عزیزترینم: آوینا جانم: مینویسم برات از عمق روح و جسمم که به عشق تو زنده است،نفس میکشه عزیز کوچک من: از یاد نمیبرم تک تک لحظات با تو بودن با تو نفس کشیدن رو تموم اون دردای سزارین دیدن روی موهات تو اون لباس سفید فرشته خانوم شیرخوردنات که عاشقش بودم شب بیداری هامون واکسن های دردناکت اولین لبخندت دلدردات که تک تک سلولای بدنم میخواست تو آروم بشی دندون دراوردنات صداها و غان و غون کردنت دلبری هات غلتیدنت غذا خوردنت نشستنت بابا گفتنت 4 دست و پا کردنت ماما گفتنت شیطنت های شیرینت ایستادنت قدم برداشتنت هیچ کدوم و نمیتونم فراموش کنم....تا اخرین نفس عشق یک ساله من تولدت مبارک ممنون که هس...
21 خرداد 1391

قدمهات استوار کوچولوی من

عزیزنازنینم دختر مهربونم اومدم تا ثبت کنم قشنگترین لحظه زندگیمونو یک هفته بود که دستتو از زمین میگرفتی و می ایستادی وقتی روبروت میشستم و تشویقت کیکردم گاهی یه قدم لرزون برمیداشتی و از شدت هیجان و ترس چشماتو میبستی و خودتو مینداختی بغلم درست همین چند ساعت پیش بود به خاطر روز پدر با خاله ها خونه باباجون بودیم که بین بچه ها 3  4 قدم به سمتم برداشتی از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم پیش خودم گفتم تا چند وقت دیگه راه میوفته اما وقتی اومدیم خونه شروع کردی به تمرین کردن و 10 قدم راه رفتی آوینا حال و روز اون لحظه ما قابل توصیف نیست من از خوشحالی هم میخندیدم هم گریه میکردم هم واست دست میزدم.بابا هم همینطور اون لحظه هیچ چیز قشنگ تر ا...
16 خرداد 1391

شیطون شیرین زبون

عزیزدلم تا یک ساله شدنت کمتر از یک ماه مونده اگه بگم باورم نمیشه باور میکنی؟ هم زود بزرگ شدی هم دیر...خدایا چی میگم؟؟؟ اومدم بنویسم از شیرین کاریات و بلبل زبونیات *کلاغه میگه؟ اوینا:قارقار *شعر تب تب خمیر شیشه پر پنیرو واست میخونم و تو تندتند دستاتو میکوبی پشت عروسکت و سریع دستتو میاری بالا *میگم حسین حسین کن تندتند سینه میزنی فدات بشم امام حسین نگهدارت *اولین کلمه ای که بعد ماما و بابا یاد گرفتی این بود:جاوو یعنی جارو!حالا میخاد جارو برقی باشه یا شارژی یا متعلقاتش!همه رو میشناسی و پشت هم میگی جاوو جاوو *به غذات دست میزنی میگی داخخخخخخخخ *عاشق گیلاس های توی حیاطی و روزی 10تا میکنی و میخوری!به گیلاس میگی اون اون *توپ بازی ...
6 خرداد 1391

سال 1391

چه شیرینه به به که تو بشینی پای سفره هفت سین و شیطنت کنی سیب و گاز بزنی با اون دندونای کوشولوت سبزه و برگاشو بکنی با تعجب به سیر خیره بشی قربونت بشم با ابنکه سال تحویل هشت و 44 دقیقه صبح بود و تو معمولا این موقع تو خواب نازی ،از نیم ساعت قبلش بیدار شدی شاید میدونستی که سال داره نو میشه و بوی بهارو حس کردی میدونستی مامان داره روزشماری میکنه واسه تولدت   انشالا برای همه سال خوبی باشه مخصوصا منو تو و بابایی دوست دارم تا ابد تا همیشه اینم عکست موقع خوردن سیر سفره!!!! ...
22 ارديبهشت 1391

آزمایش خون

به معنای واقعی کلمه مـــــــــــــردم و زنده شدم وقتی گفتن آزمایش خون باید بگیرن ازت 3روز بدون هیچ علامتی تب داشتی داغ داغ بودی طوریکه وقتی تو بغلم میخوابیدی گرمم میشد وقتی بردمت پیش دکتر گفت یه آزمایش خون بدید بد نیست قبول کردنش واسمون سخت بود مخصوصا بابایی آخه مگه رگای کوچولوت چقدر خون داشت؟؟اصلا رگات طاقت اون سرنگ و داشت؟؟؟ صبح رفتیم بیمارستان مهر جایی که بدنیا اومدی!با پایین رفتن از پله ها خاطره بدنیا اومدنت برام زنده شد ولی شدت استرس و مزه گس دهنم نذاشت از یادآوری اون لحظات زیبا لذت ببرم خودم گرفتمت و 2تا پرستار ازت خون گرفتن آخ که چقدر سخت بود کاش میمردم و خونای سرختو تو سرنگ نمیدیدم! وقتی دستت و پانسمان کردن با دیدن ...
22 ارديبهشت 1391