آویناآوینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

فرشته آسمونی ما...آوینا

خاطره زایمان

1390/12/9 18:38
نویسنده : مامان معصومه
699 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه دوست داشتم خاطره زایمانمو واست بنویسم مامانی

روز قبل زایمانم جمعه بود شب با بابا رفتیم دنبال مامان فاطی و خاله محبوبه تا بیان خونه ما بخوابن اخه بیمارستان مهر دنیا اومدی عزیزم.....رفتیم سمت حرم تا خدمت اقا امام رضا سلام عرض کنیم و واسه سلامتی تو دعا کنیم..........از ساعت 12 شب نباید هیچی میخوردم و هوس شیرنارگیل کردم نمیشد بخورم الانم هروقت شیرنارگیل میخورم یاد اون شب میوفتم

فقط خدا میدونست چقدر استرس داشتم اون شب تا صبح خوابم نبرد هم هیجان داشتم هم استرس... بیشتر از 10 بار ساک وسایلتو چک کردم.......قرار بود ساعت 8 بیمارستان باشیم ولی از 7 هی میگفتم بریم دیگه دیر شد....ههههههههه

من و بابا و مامان پری و مامان فاطی و خاله محبوبه راه افتادیم به سمت بیمارستان......دم در فقط منو بابایی رو راه دادن و به نسترن جون خواهرشوهر عمه تکتم که تو بخش زنان بود زنگ زدیم و اومد پارتی بازی کرد و منو برد از پله ها پایین تو بخش زایمان...........خیلی غیرمنتظره رفتم و نشد با بابا خدافظی کنم گریه ام گرفته بود کفشامو گرفتم دستم تا اینکه رفتم و وسایلمو تحویل دادم و یه پرستار اومد و ضربان قلبتو چک کرد و منو فرستاد بخش زایمان.............همونجا نسترن اومد و گفت بیا برو حجت دم دره باهاش خدافظی کن نمیدونی چقدر خوشحال شدم وقتی رفتم بابا رنگش پریده بود از شدت استرس نمتونست حرف بزنه فقط گفت مواظب خودتون باش و رفت چند ثانیه به رفتنش نگاه کردم یه دنیا حرف داشتم.............میخواستم بگم اگه من از این اتاق عمل نیومدم بیرون مواظب دخترمون باش بگم خیلی دوست دارم ولی رفت(هنوزم ناراحتم)

یه لباس ابی پوشیدم و رفتم پیش یه عده مثل خودم...........دکتر هرکی میومد بقیه با حسرت نگاش میکردن تو این مدتم هی نسترن میومد بهم سر میزد چقدر دیدن یه اشنا تو اون شرایط خوبه حس خوبی به ادم میده..................ساعت 10 بود و من همچنان منتظر دکتر زارع بودم

وقتی اونجا دراز کشیده بودم فقط به فکر این بودم که وقتی تو دلم تکون نمیخوری چقدر دلم تنگ میشه چشامو میبستم و سعی میکردم مدل تکون خوردناتو تو ذهنم حک کنم

ساعت 12 دکتر اومد بالاخره و انژیوکت و سرم رو با احتیاط برداشتم و یه پرستار هم شلوار پام کرد تا برم سمت اطاق عمل...............دکتر زارع رو دیدم و باهاش احوالپرسی کردم میدونستم اومدنت نزدیکه....روی تخت اطاق عمل اخرین تکونتو خوردی مامانی

به ساعت نگاه کردم 12/30بود دکتر بیهوشی اومد روی سرم و پرسید بچه اولته؟یه ماسک گذاشت روی صورتم که تمام ریه ام سوخت و دیگه هیچی نفهمیدم

ساعت 3 بود که تو ریکاوری به هوش اومدم میخواستم پرستارو صدا کنم ولی انگاری صدام قطع شده بود اومدنو بردنم تو بخش

همه بودن مامان فاطی- مامان پری -باباجونا -عمه تکتم -عمه مهرناز- عمو ممد و خاله مریم مبینا -خاله مرجان- خاله مریم -خاله محبوبه -دایی حمید نسترن جون -خاله زهرا -خاله معصوم -خانم صادقیان -نازنین -نفیسه- فهیمه

تو اتاق ٣١٩ حال نداشتم حرف بزنم بعد 10 دقیقه تورو اوردن سفید با لپای قرمز که سعی میکرد چشاشو باز کنه همون لحظه اول عاشقت شدم دخترمممممممم وقتی تو بغلم گرفتمت میخواستم از خوشحالی گریه کنم تو موجود کوچولویی بودی که 9ماه بامن زندگی کردی غذا خوری نفس کشیدی............نمیدونم چه جوری بگم فقط بدون تو عشق منو بابایی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)